به دنبال چاره ای بودم اما چاره ای نبود.....!
ناگهان در دلم تکانی خورد و بغضم را شکست....!
آن سکوت دردناک شکسته شد روبه آسمان کردم همچنانکه صدا میزدم یا رب یارب .....! گویا صدایی میشنیدم که میگفت لبیک لبیک.. آری بنده گریه میکرد و خداوند نوازش میکرد...از مشکلات میگفتم و گریه میکردم....سبک شدم گویا آرامشی سراسر وجودم را فرا گرفت دیگر احساس عجز نمی کردم چون که یافته بودم خدا با ماست ، آری خدا با ماست...!
نظرات شما عزیزان: